با عرض سلام و خسته نباشید خدمت دوستان عزیزم به بخش دفترچه خاطرات زندگی ما خوش امدید
این بخش متعلق به خاطراتی که از نظر من و عشقم برامون رخ داده و جالب بوده هست که برای شما هم میزاریم
بخونید امیدوارم خوشتون بیاد منتظر انتقادات و پیشنهادات شما هستیم
توجه : این بخش بروز رسانی می شود و خاطره های جدید به زودی گذاشته می شود لطفا در خبرنامه ما و
وبلاگ ما عضو شوید تا از آخرین خبرهای وبلاگ ما آگاه باشید با تشکر مدیریت سایت
قــسـمــت 1
جـمـله نـــاب یــک روز مــن و هـمـســرم
یک روز وحیده به من زنگ زد و بعد کلی قربون صدقه هم رفتن و حرف زدن وحیده برگشت به من گفت
وحیده : سامان؟
سامان : جانم؟
وحیده : می شه چشماتو ببندی؟
سامان : چرا؟
وحیده : طو ببند چشماتو
سامان : باشه یک لحظه واستا
وحیده: بستی؟
سامان : آره عزیزم
وحیده: خب چی می بینی ؟
سامان: خب تاریکه همه جا هیچی نمی بینم
وحیده : دنیای من بدون طو این شکلیه تاریک و سیاهه
دیدم ناراحته با شیطونی گفتم آخ واستا بزار دارم یک چیزایی می بینم که یهو زد زیر خنده
نوشته شده در 25 شهریورماه 1396
سامان :وحیده؟
وحیده : جانم؟
سامان : اگه خون نباشه تو بدن کسی طرف چه بلایی سرش میاد؟
وحیده : خب عزیزم معلومه میمیره
سامان : طو هم حکم همون خون و بدنو داری برای من نباشی میمیرم
وحیده : اولا خدانکنه دوما مطمن باشه همیشه تو رگهات جاریم
سامان : ممنوووووووووووووووووووووووونم عزیزم
نوشته شده در 25 شهریورماه 1396
امروز 25 شهریور ماه هست روزی که جواب کنکورم اعلام می شد همه منتظر نتایج من بودن از عشقم
گرفته بود تا خانوادم زمانی که می خواستم اطلاعات سازمان سنجشو تا زمان کد تصویری وارد کنم دستم
میلرزید بالاخر فیلد ها رو پر کردم و اطلاعاتم بالا اومد همون چیزی که خودم انتظارشو داشتم و بقیه نه
بله مردود شدم تو دانشگاه های دولتی که زده بودم، بعد چند لحظه همه بهم پیام دادن و من به همشون خبر
رو گفتم و همشون ناراحت شدن در این بین ناراحتی همسرم برام زجر آورتر بود اینقدر ناراحت بود که وقتی
بهش گفتم برو غذا بخور نرفت از یک طرفم مادرم همش داشت صدام می کرد از یک طرفم من یک جوری
بودم تا جایی که می تونستم باید غذامو با وحیده می خوردم اگه غذا نمی خورد منم دلم ور نمیداشت غذابخورم
خلاصه هر جور بود به کمک دختر خالش که از همینجا هم ازش تشکر می کنم (( شیوا خانوم)) تونستم
راضیش کنیم بره چیزی بخوره منم رفتم سر سفره وقتی رفتم سر سفره همه رویاهای خراب شده و همه اتفاقات
و همه غصه هام اومد جلوی چشمام یهو خندیدم هر چی بابام می گفت با خنده جوابشو میدادم یهو...
بابام : چی شده همش می خندی
من : ها؟ هیچی خخخ
بابام : نه یک چیزی شده
من : خخ خب راستش دانشگاه قبول نشدم
بابام : سکوت....
بعد چند دقیقه
بابام : واقعا قبول نشدی بعد می خندی واقعا که خجالت داره باید تو الان گریه کنی
من : سکوت............
ولی نمی دونست بابام یک مرد چقدر باید غصه و درد الان داشته باشه تو دلش ، که به جای گریه بر
غصه هاش به غصه هاش بخنده هیچگاه نمی فهمه این خنده من از صد سال گریه کردن بدتره
هیچگاه عمق فاجعه رو درک نمی کنه ببخشید ناراحتتون کردم
نوشته شده در 25 شهریورماه 1396
قــسـمــت 4
راز بــقـــا (( قربون صدقه رفتن همسرم ))
یک روز داشتیم تو تل قربون صدقه هم میرفتیم نوبت عشقم رسید که قربون صدقم بره یهو برگشت بهم گفت
وحیده : مــاه خــودمــی
وحیده : ستـــاره خــودمـــی
وحیده : خـــورشـیـد خودمی
وحیده : مـاهــی خــودمی
وحیده : خورشید خودمی
سامان : خخخخخ راز بقا کردی منو
وحیده : خدانکشتت خخخخخخخخخخخخخخخخخ
وحیده : نهنگ منی خخخخخخخخخخخخ
سامان : خخخخخخخ یا حضرت یونس
وحیده : کلیه یادم رف خخخخخخ
سامان : فقط مونده بود منو وارد آناتومی بدن کنه خخخخخخخ
نوشته شده در 30 مهرماه 1396
وحیده : من با مامان و بابام قهر کردم
سامان : با منم بلدی قهر کنی ؟خخخخخخخ
وحیده : اذیتم کنی یکی دو ثانیه اره خخخخخخخخ ( یکی دوثانیه فقط هاااا ) خخخخ
سامان : باشه کو ببینم خخخخخ
وحیده : الان که اذیتم نمیکنی خخخخخ
سامان : چرا می خوام اذیتت کنم خخخخخ
وحیده : خخخخخ عه چه اذیتی مثلا ؟
سامان : بعدا بهت می گم ایشالا الان وقت حرفهای مهم تره خخ
وحیده : خخخخخ باشه
سامان : حالا اینا رو ولش کن دیشب رفتم لوکس
وحیده : خـــب
سامان : دیشب رفتم لوکس بعد یک دختره حالش خیلی بد بود یکم باهاش حرف زدم مشاوره دادم
حالش خوب شد بعد می خواستم بیام بیرون گفت نرو گفتم باید برم بخوابم گفت نه یکم دیگه پیشم بمون
گفتم من زن دارم خانوم اشتباهی برداشت نکنید گفت وقتی کنارمی حالم خیلی خوبه گفت بمون کنارم به
زنتم نگو به عنوان یک دوست باهام باش گفت اگه قیدمو بزنی خود کشی می کنم چیکارش کنم وحیده؟
وحیده : یعنی این فکر کردن داره سامان؟
سامان : نه ولی نگران جونشم
سامان : گفت فردا ساعت 5:30 اومدی اومدی نیومدی خودکشی می کنم نگرانشم وحیده
تو بگو چیکار کنم؟
وحیده : هـــه به جهنمم همچین درخواستی میدن
سامان : خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ آخ دلـــــــم
وحیده : کوووووووووووووووووووووووووووفت ، داشتی سرکارم میزاشتی اره؟
سامان : خو منکه گفتم الان سرکارت میزارم بعد بهت می گم الان بهت گفتم خخخخخ
ولی کاش یکم بیشتر ادامه داشت خخخخخخخخخ ،په نه په داشتم لی لی باهات بازی می کردم خخخخ
نوشته شده در 30 مهرماه 1396
قــسـمــت 6
قــــــــــــــــفــــــــــــــس
یک روز داشتیم تو تل قربون صدقه هم میرفتیم
سامان : اسیرتم وحیده ی من
وحیده : پس همیشه تو قفس خودم بمون
سامان : چشم که می مونم باعث افتخارمه صاحب این پرنده طو باشی نه آب بده نه غذا
فقط تو چشای پرندت نگاه کن
وحیده : برا منم باعث افتخاره که همچین پرنده ی ای داشته باشم خوشگل با چشای جذاب
خاطره مربوط به 29 مهرماه 1396 می باشد
صفحات بعدی خاطرات زندگی ما آماده هست برای دیدن بقیه خاطرات لطفا
در وبلاگ ما عضو شوید عضویت الزامی است
مرورگر شما از Player ساپورت نمی کند